Pârsig | B. | Negizeš | English | Deutsch | French | P. | Rišešenâsih | Lev |
---|---|---|---|---|---|---|---|---|
•Miyân | n. | میان: بین; وسط; مابین | middle | Mitte | milieu | Dehxodâ | 0.0 | |
•Miyâne | b. n. | میان: بین | between | zwischen | entre | 1.0 | ||
•Darmiyâne | b. n. | میان: بین | between | zwischen | entre | 1.0 | ||
•Â | v. | آ: میانوند | - | - | - | Ϣiki-Pâ | 0 | |
•Miyânnâm | n. | میاننام: نام وسط | middle name | Zwischenname; zweiter Vorname | deuxième nom | Mehrbod i Vâraste | 1.0 | |
•Miyânsâr | b. | میانسار: بینابین; وسط | interspace; interstice; | zwischenraum | - | Mazdak i Bâmdâd | میانسار, همچون رُخسار, کوهسار و تاپا. ~مهربد |
1.0 |
•Miyânvâk | n. | میانواک: | mezzo | Mezzo | mezzo | Mazdak i Bâmdâd | 1.0 | |
•Miyânband | n. | میانبند: منطقه | zone | Zone | zone | _Dehxodâ Ϣiki-En | 1.0 | |
•Miyânmarz | میانمرز: بینابین | in-between; intermediate | dazwischen | - | Mahmood Moosadoost | 1.0 | ||
•Miyânmâye | n. | میانمایه: میانهحال; متوسط | mediocre | mittelmäßig | - | Ϣiki-En | 1.0 | |
•Miyânkasin | z. | میانکسین: درون فردی | interpersonal | zwischenmenschlich | interpersonnel | Mehrbod i Vâraste | 1.0 | |
•Miyânparde | n. | میانپرده: آنتراکت; فاصله میان دو پرده | interlude; entr'acte | Zwischenspiel | entracte | Dehxodâ | 1.0 | |
•Miyânâhang | n. | میانآهنگ: فاصله میان دو آهنگ | interlude (music) | Interlude (musik) | interlude (musique) | Mehrbod i Vâraste | 1.0 | |
•Miyânafzâr | n. | میانافزار: نرمافزار واسط | middleware | Middleware | middleware | Mehrbod i Vâraste | 1.0 | |
•Miyânanbâr | n. | میانانبار: حافظه موقت | cache storage | Cache-Speicher | mémoire cache | 1.0 | ||
•Miyânsadegân | z. n. | میانسدگان: قرون وسطی | middle ages; medieval period | Mittelalter | moyen age | Ϣiki-En Ϣiki-En Ϣiki-De | 1.0 | |
•Kolâk | z. | کلاک: میان تُهیگ | hollow | hohl | creux | _Dehxodâ Ϣiki-En ϢDict-Pâ Ϣiki-Pâ | 1.0 | |
•Peyvandxwândan -> peyvandxwân | k. | پیوندخواندن: در میان خود پذیرفتن | to adopt | adoptieren | adopter | Mazdak i Bâmdâd | او یک سگ و دو گربه و یک بچه ی آفریقایی را: ۱ - (به) پیوند خواند ۲ - به پیوندخواندگی پذیرفت ۳- پیوندخوانده نمود و فرزند تنی خود را ناپیوند خواند. ~Mazdak |
1.0 |
•Barcidan -> barcin | k. | برچیدن: نیست کردن; از میان بردن | to abolish | - | - | Ϣiki-En ϢDict-Pâ _Dehxodâ | 1.0 | |
•Xodaki | n. | خودکی: عکسی که کس از خود میاندازد | selfie | Selfie | selfie | Mazdak i Bâmdâd | در سلفى (واژه مورد نظر من) مهم این دو مورد است كه ١-فرد از خودش به تنهایى و یا با چند نفر دیگر ٢-عكس بگیرد. به صورتى: از خود/خودشان + فعل عكس گرفتن Selfie is a self portrait photography بنابراین شاید: عكس خودنگاره ولى خودك هم نو بودن و كوتاه بودن را دارد و هم مثل واژه سلفى فراخ است به متنهاى مختلف راحت تر گره میخورد و در عین حال «خود-سلف» را هم دارد. ~مرجان شیرازی چون سلفی یک واژه ی (زاب ونام) هامساخته و کوتاهیده ی نوازش کرده ( مانند حسنی بجای حسن) میباشد٬ بهتر است بگوییم: خودکی khodaki یک خودکی گرفتم روانتر است تا گفتن : یک خودک گرفتم ~مزدک |
1.0 |
•Barzax | n. | برزخ: حائل; عالم میان دنیا و آخرت | limbo | - | - | Dehxodâ | بر سردو رهی امروز بکن جهدی تات بی توشه نباید شد از این برزخ ~ناصرخسرو |
0.0 |
•Âtašgun | z. | آتشگون: ارغوانی: سرخ میان آبی و قرمز | purple | - | - | _Dehxodâ Ϣiki-En | 1.0 | |
•Parvastan -> parvand | k. | پروستن: در میان چیز دیگری گذاشتن | to enclose | umschließen | - | MacKenzie Ϣiki-En | 1.0 | |
•Heykâre | n. | هیکاره: معتاد; کسیکه هی کاری را پشت سر هم میانجامد | addict | Süchtig | accro | هی کاره به جای معتاد یا عادت.تازه کلمه ریشه داری هم هست .بابا بزرگم استفاده میکرد وقتی ما یه کاریرو زیاد انجام میدادیم ،میگفت هی کاره شدی. ~Masoud Goodarzi |
1.0 | |
•Hâmvâže | n. | هامواژه: اصطلاح عامیانه; اصطلاح خیابانی | slang | Slang | argot | Ϣiki-En Ϣiki-De | 1.0 | |
•Afsahidan -> afsah | k. | افسهیدن: از میان رفتن و نابود شدن آهسته | to perish | zugrunde gehen | - | Mazdak i Bâmdâd | 1.0 | |
•Câštgah | n. | چاشتگه: وعده; زمان خوراک; ناشتا و ناهار و شام، سه چاشتگاه روزانه ی آدمیان میباشند. | meal (time) | Mahlzeit | - | Dehxodâ ~MacKenzie | 1.0 | |
•Vandâvand | z. b. n. | ونداوند: ویژگیای که به چسبندگیِ بسیار بالای وندها (پیشوند, میانوند, ..) در زبان اشاره میکند. | agglutinative | agglutinierend | agglutinant | Ϣiki-En Ϣiki-De Mehrbod i Vâraste | 1.0 | |
•Barâbarixwâhi | n. | برابریخواهی: انگارهشناسیِ برابریخواهی که در پیِ برابرسازی میان دستهای یا همهیِ مردمان میباشد | egalitarianism | - | - | Ϣiki-En | 1.0 | |
•Con | چون: به عنوان; مثل | as | als | - | Dehxodâ | چو شادی بکاهد بکاهد روان خرد ناتوان گردد اندر میان ~فردوسی |
0.0 | |
•Tarâ | v. piv. | ترا: - | trans | trans | trans | دوستان جدا از جستار پیك، آیا ما در خود پارسى كنونى، هیچ پیشوند دیگرى نداریم كه گویاتر از "ترا" باشد. با این كه ده ها واژه با این پیشوند ساخته شده ولى براى من هنوز نمیتونه دریافت پذیر باشه. اگر شاینده هست یك پیك ویژه درباره ى "ترا" بگذارید. پیشاپیش با سپاس ~Amir Hosein Sarboland ترا را همان ≈از میان میتوانید در یاد بدارید. ترادیدن = از میان دیدن ترانما = از میان پیدا تراگذشتن = از میان چیزی گذشتن ~Mehrbod |
0.0 | |
•Meyn | b. | مین: بین | middle | Mitte | milieu | در دژپول، به «بِین» (عربی) میگویند «مِین» که به گمان همان «میان» است با کمی گویش خوزی. بهجای بین، مابین و فیمابین، همواره «میان» فارسی پیشنهاده شده، اما در جاهایی که وزن و آهنگ یکسان با «بین» نیاز است، (در چکامهها و مَتَلها) ، «مِیْن» meyn جایگزین بهتریست. ~Armin Hopes |
1.0 | |
•Vazir | وزیر: - | vizier; minister | - | - | Ϣiki-En Ϣiki-En Ϣiki-Pâ | وزیر در مهاد یک واژه پارسیک است که از وئسئر در زبان پهلوی و پارسی میانه گرفته شده که آنهم از واژه وئچئرا در پارسی باستان که چمِ داور و میانجی میداده گرفته شده است ~مزدک | 0.0 | |
•Mâhin | z. n. | ماهین: قمری | lunar | Mond- | lunaire | Mehrbod i Vâraste | برای پیشگیری از گنگی میان ماهی دریا و گاهشمار قمری, میتوانیم زاب ماهین را در کنار خورشیدین بداریم ~مهربد | 1.0 |
•Darham | z. n. | درهم: مختلط | intermingled | verwirbelten | entremêlés | Dehxodâ | مختلط را چه میگویید ؟ نمونه: خانه سالمندان هنوز مختلطه ~Masoumeh Hanfizadeh واژه رایج در میان میوه فروشان «درهم» است که فکر می کنم اینچا هم می شود استفاده کرد ~Mojtaba Talaian |
0.0 |
•Bardâxtan -> bardâz | k. | برداختن: نتیجه نهایی دادن; سود کردن | to pay off | tilgen; auszahlen | - | Mehrbod i Vâraste | برای payment داریم «پرداخت» ولی واژهیِ خوبی برای «payoff» نداریم و گاه از همین «پرداخت» بهره میگرند. نگرش من این است که از کارواژهیِ «برداختن = to pay off» برای این بهره بگیریم. کارواژهیِ دیگر پیشنهادین «افداختن» بود, ولی میان ایندو با اندک برگزیدگی برداخت را بهتر دیدم. ~مهربد |
1.0 |
•Forugaštan -> forugard | k. | فروگشتن:
فروگشتن: |
to explore; to travel throughly
to go under |
-
untergehen |
-
- |
Dehxodâ
Dehxodâ |
یکی از چم های پیشوند فرو، همان سراسر و تا به پایان (کلّ و تمامی) است . مانند فروگرفتن (مصادره-اشغال)= گرفتن همه جا/ همه چیز فروگشتن : اگر گشتن را همان سیر و سیاحت بگیریم، میشود سراسر چیزی را گشتن و گردیدن . اگر گشتن را برابر شدن بگیریم، این فرو به چم پایین است و میشود غرق شدن یا پنهان شدن و .... اینهایی که در آنها فرو برابر سراسر و تا به پایان است، نیاز به کارگیر دارند: چنگیز چین را فروگرفت او خراسان را فروگشت و مردم نیشابور را فروکُشت. فرستاده، نامه ی را بر پادشاه فروخواند ... آنجایی که گشتن برابر شدن است کارگیر نیاز نیست: کیخسرو در میان برف البرزکوه فروگشت ( غیب شد/غرق شد) ~مزدک |
1.0 |
•Xowšâvardan -> xowšâvar | k. | خوشآوردن: تعارف کردن | to taarof | - | - | Mazdak i Bâmdâd | خوشاوردن خوشاورد خوشاورد٬ آمد نیامد دارد خوشاوردها را کنار نهاده و رُک گفتگو کنیم. خوشاوردن میان ایرانیان رواگمند است. ~mazdak |
1.0 |
•Hutâd | n. | هوتاد: کیفیت | quality | Qualität | qualité | Ϣiki-En Mazdak i Bâmdâd | واژه ی کوالیته از ریشه کوا است که ل از برای آوایی بودن پایان کوا بجای میانوند روان سازی گویش بدان چسبیده + ایته = تات و کوا که به چم تراز خوبی است که همان «خوب» یا «هو» در پارسی است. ...براین پایه، خوبیّت خودش به چم کوالیته است. در پارسی درست میشود هوبیداد، یا ساده تر هوداد. و کوالیتاتیو میشود هودادین (خوبیّتی) ~مزدک |
1.0 |
•Vandnegâr | n. | وندنگار: گراف | graph | Graph | - | Mazdak i Bâmdâd | وند همان بند و از بستن میاید و اندام یا پیوند ارگانیک را میرساند. برای نمونه در نام تیره های ایرانی، مانند کارن-وند، ( مانند مازیار کارن-وند) یا هم اکنون در نام خاندان های لر و کرد و .. مانند پولادوند و اینها دیده میشود. در واژه های پسوند و پیشوند همان عضو هایی از واژه را میرساند که در پس یا پیش میایند. در نگره گردآیه ها ( مجموعه ها) هم فرایافتی بنام عضو یا همان وند/هموند را داریم و از آنجایی که گراف از پیوند میان هموند های یک گردایه سخن میگوید، میتوان آنرا نگاره ی ویژه ای که گویای وابستگی این وندهاست دانست و کوتاه سخن، بدان وندنگاره گفت. ~مزدک |
1.0 |
•Kâfexâne | n. | کافهخانه: کافی شاپ | coffee shop | Caféhaus | café | Mehrbod i Vâraste | از آنجاییکه قهوهخانه این روزها آدم را یاد چیز دیگری میاندازد میشود از ورتش امروزینتر قهوه بهره گرفته و گفت کافهخانه. ~Mehrbod | 1.0 |
•Zâdserešt | n. | زادسرشت: سرشت بنیادین/زادین | basic instinct | Urtrieb | - | Masoumeh Hanifehzadeh | سرشت خودش یک چیز زادی است و افزون زاد بدان به ما یاری چندانی نمیکند. در آلمانی هم درست میگویند زاد+ رانه ( Naturtrieb ) درختی که تلخ است وی را سرشت گرش برنشانی به باغ بهشت سرنجام گوهر بکار آورد همان میوه ی تلخ بار آورد ( برنامه ریزی ژنتیک ) خود رانه هم فزون بر این، در فیزیک هم بجای قوه ی محرکه ( برای نمونه در فنر) میتواند بکار رود. پس: رانه = Trieb/ driving force پیشرانه = Anrieb/ urge سرشت = Natur/nature طبیعت (ژنتیک) نیش عقرب نه از ره کین است اقتضای طبیعتش این است (رفتار ژنتیک) --- و برای اینکه میان دو اردوگاه و دو آموزه ی روانشناسیک درگیری نشود: رانه ی طبیعی = زادرانه = Naturtrieb/Instinct = غریزه ١ سرشت بنیادین (جانوران- برنامه ریزی ژنتیک) = زادسرشت = Urtrieb/ basic Instinct = غریزه ٢ ~مزدک |
1.0 |
•Sijsâr | n. | سیجسار: منطقهیِ خطر | danger zone | Gefahrenzone | - | Mazdak i Bâmdâd | منطقه در بیخ عربی همان کمر( میانبند) بوده ولی امروزه همانا یک جایگاه جغرافیاییست= بومسار (locality, zone) منطقه ی خطر= سیجسار منطقه ی کوهستانی= کوهسار ~جبرس |
1.0 |
•Sarfarhang | n. | سرفرهنگ: فرهنگ چیره | dominant culture | Leitkultur | culture dominante | Mazdak i Bâmdâd | این را به فرهنگ چیره و نیرومند در میان فرهنگها میگویند (dominant culture -primary culture) ~مزدک |
1.0 |
•Kažsanješ | n. | کژسنجش: قیاس معالفارق | false analogy | - | - | Mazdak i Bâmdâd | قیاس مع الفارق یک سنجش است که در آن دو سوی سنجش٬ از دیدگاه زابی که بدان سنجیده میشوند٬ دارای سامه ها (شرایط) یکسان نیستند. برای نمونه: رابین هود ادم بدی بود چون دزد بود. ممنوع کردن حجاب کار بدی است چون آزادی پوشاک را از میان میبرد. (رابین هود برپاد بهره کشان و دزدان زبردست میجنگید/ حجاب نشانه ی ایدیولوژیک دینی و سرکوب دینی است و نه یک پوشاک معمولی) = کژسنجش ~مزدک |
1.0 |
•Gerânvâr | z. n. | گرانوار: جدی | solemn; serious; grave | schwerwiegend; ernsthaft | olennel; sérieux | Mehrbod i Vâraste | در پارسی میانه (پهلویک) «گِران»"جدی" هم میشده, ازینرو میتوان امروز «گرانوار» را بجای جدّی بکار بُرد. ~مهربد |
1.0 |
•Agozirâ | n. | اگزیرا: غیر قاطع; بی تصمیم | nondecisive | nicht entscheidend | non décisif | Mehrbod i Vâraste | گزیرا از گـُزیرْدن (تصمیم گرفتن), همچون فریبا از فریفتن. دگرسانی باریکی میان ناگزیرایی (indecisiveness) و اگزیرایی (nondecisiveness) انگاشته شده است. ناگزیرایی زمانیست که کس میان دو یا چند گزینه سرگرم گزیرش و گزینش باشد, هنگامیکه اگزیرایی بازهایست که فرایند گُزیرش به کنار گذاشته شده است. ~مهربد |
1.0 |
•Pažmordan -> pažmor | k. | پژمردن: پژمرده شدن | to wither | - | - | پژ در گذشته اَویش بوده است ->"ویش" wesh/wish -> ویژ-> بیژ-> پژ پژمر(د) = awish+mar = wizmar ( از میان واژه شناسان hubschmann با این سخن همداستان نیست) ( پژوهشمایه: An Etymological Dictionary of Persian + English and other Indo-European Languages Ali Nourai ~مزدک |
1.0 | |
•Hâmgoriz | n. | هامگریز: غیر عادی; آدم غریب | eccentric | Exzenter; Exzentriker | - | Mazdak i Bâmdâd | واژه ی هام با مردم دگرسان است و عوام را بیشتر میرساند و چیزی که جدا از پسند هامیانه باشد را شاید بتوان با هامگریز بهتر واوشت ( Vâveštan = توصیف نمودن) . + برای نمونه در زمان ساسانیان ، چند دبیره ی پهلوی بود که نام یکی «هامدبیره» بود و آُن، الفبایی بود که مردم هامی بدان مینوشتند ~مزدک |
1.0 |
•Nâgozirâ | n. | ناگزیرا: ناقاطع; بی تصمیم | indecisive | unentschieden; unentschlossen | indécis | زیرا از گـُزیرْدن (تصمیم گرفتن), همچون فریبا از فریفتن. دگرسانی باریکی میان ناگزیرایی (indecisiveness) و اگزیرایی (nondecisiveness) انگاشته شده است. ناگزیرایی زمانیست که کس میان دو یا چند گزینه سرگرم گزیرش و گزینش باشد, هنگامیکه اگزیرایی بازهایست که فرایند گُزیرش به کنار گذاشته شده است. ~مهربد |
1.0 | |
•Šastâr | n. | شستار: اسلحه | weapon | Waffe | - | Ϣiki-En _Dehxodâ vedabase.net | در میان پارسیان هند و پیروان آذرکیوان که برخی واژه های کهن پارسی را از فراموشی هزاره ها بوخته اند٬ به سلاح٬ شستار یا شستره سهاسترا =شِاپُن گفته میشود و آن سلاحی است که در دست گرفته میشود. به سلاح ساز هم میگویند شستارکار. من این واژه را از آنها فراگرفتم گمان من این است که شاید این واژه با انگشت شست در پیوند باشد چون روی دستی بودن این اسلحه پافشاری میشود. ~مزدک |
1.0 |
•Gozârešik | z. n. | گزارشیک: مستند | documentary | Dokumentarfilm | documentaire | Mazdak i Bâmdâd Mehrbod i Vâraste | فردید از فیلم مستند یا دکمانتری این نیست که آنجا سندی نشان میشود، فردید این است که این یک فیلم بازیگری شده و داستان ناراستین نیست بساکه فیلمبرداری از چیزهای راستین شده ( و در آن میان شاید برگه ها و فرتور های تاریخی). ازینرو زاب گزارشین برای چنین فیلمی بسنده است. اگر مستند جای دیگر بکار برود، خب آنگاه باید فرایافت برگهمندی ( سندیت) را در ان آورد. برای نمونه حرف مستند = سخن برگهمند ~مزدک درست است, ولی من گزارشیک میافزایم که اینجور زابسازی بیشتر پشتوانه دارد, برای نمونه پیشتر داشتهایم «دانشیک», پس اینجا «گزارشیک». ~مهربد |
1.0 |
•Hamârestan -> hamâr | k. | همارستن: تکرار کردن | to repeat | wiederholen; repetieren | répéter | Ϣiki-En Ϣiki-De ϢDict-Pâ _Dehxodâ | مهربد گرامی، این واژه هنوز در میانبدان کوهپایه ای سپاهان روامند است که به چم کاری را دوباره یا چندباره انجام دادن است. ریشهی آن خودش در ساختار واژگانی اش نهفته است.هم+آرستن(توانستن)=همواره کاری را توانستن و سامان بخشیدن و پشت سرهم انجام دادن یا به کار بردن است. ~بهمن | 1.0 |