Pârsig B. Negizeš English Deutsch French P. Rišešenâsih Lev
Bonâb n. بناب: قعر دریا seabed; sea bottom Meeresboden fond de la mer; fond marin Dehxodâ سراب و بُنآب ~مهربد 1.0
Rismân n. ریسمان: طناب rope Seil corde Dehxodâ   0.1
Nâbâš z. n. ناباش: غایب absent abwesend absent Mehrbod i Vâraste پادواژه‌یِ باشنده (حاضر, present)

~مهربد
1.0
Farhuš n. فره‌وش: نابغه genius Genius - Bahman i Heydari   1.0
Abarhušmand z. n. ابره‌وشمند: نابغه hyperintelligent; superintelligent Genie - Ϣiki-En Ϣiki-De   1.0
Binâb n. بیناب: مکاشفه; تصور; خیال vision Vision vision MacKenzie Dehxodâ   1.0
Nâbâši n. ناباشی: عدم حضور absence Abwesenheit absence Mehrbod i Vâraste پادواژه‌یِ باشندگی (حضور, presence)

~مهربد
1.0
Nâbornâ   نابرنا: صغیر; نابالغ underage minderjährig mineur     1.0
Miyânmarz   میانمرز: بینابین in-between; intermediate dazwischen - Mahmood Moosadoost   1.0
Nâbaxtâne b. n. نابختانه: متاسفانه unfortunately Unglücklicherweise malheureusement Mehrbod i Vâraste Mazdak i Bâmdâd   1.0
Nâbehanjâr z. b. نابه‌نجار: غیر عادی; غیر نرمال abnormal abnormal anormal     0.7
Nâbayuside z. n. نابیوسیده: غیرمنتظره unexpected unerwartet - Dehxodâ   1.0
Xodânâbâvar n. خداناباور: آتئیست; منکر atheist Atheist athée     0.0
Nâbasâvidani n. نابساویدنی: ناملموس intangible immateriell intangible Ϣiki-En   1.0
Xodânâbâvari n. خداناباوری: آتئیسم atheism Atheismus athéisme     0.0
Miyânsâr b. میانسار: بینابین; وسط interspace; interstice; zwischenraum - Mazdak i Bâmdâd میانسار, همچون رُخسار, کوهسار و تاپا.

~مهربد
1.0
Parhiznâpazir z. پرهیزناپذیر: اجتناب ناپذیر inevitable unvermeidlich inévitable     0.0
Goriznâpazir z. گریزناپذیر: غیر قابل اجتناب inescapable unausweichlich inéluctable     0.0
Afsahidan -> afsah k. افسهیدن: از میان رفتن و نابود شدن آهسته to perish zugrunde gehen - Mazdak i Bâmdâd   1.0
Farsudan -> farsâ k. فرسودن: بسیار سودن; کم کم نابودن کردن/شدن to tire; to wear out - -     1.0
Dirand z. دیرند: طویل المدت long-lasting langlebig - Dehxodâ MacKenzie Dehxodâ شبی دیرند و ظلمت را مهیا
چو نابینا در او دو چشم بینا. ~رودکی
1.0
Tondhuš z. n. تنده‌وش: اسمارت smart Clever intelligent Mazdak i Bâmdâd تندهوش
که از همه ی پیشنهاد ها نزدیک تر به smart است و با تیزهوش هم آمیخته نمیشود و به درازی چالاک‌هوش هم نیست و فرهوش را هم که برای نابغه بکار برده اند٬ نمیشود دست زد.

~Mazdak
1.0
Šenâftan -> šenâb k. شنافتن: درک کردن to comprehend begreifen comprendre   اشنفتن در لری بجای شنیدن بكار میرود

~Amin Keykha

(Y)
برای درک کردن خوبه
برای فهمیدن ٬ دریافتن را داریم و اینگونه زبان ما پرمایه تر میشود اگر برای درک ٬ اشنافت را بتوان گرفت.
ساده تر میشود گفت شِنافتن ٬ با بن کنون شناب
شنافتم= درک کردم
می شنابم چه میخواهید = درک میکنم چه میخواهید

~Mazdak
1.0
Xodaki n. خودکی: عکسی که کس از خود میاندازد selfie Selfie selfie Mazdak i Bâmdâd در سلفى (واژه مورد نظر من) مهم این دو مورد است كه ١-فرد از خودش به تنهایى و یا با چند نفر دیگر ٢-عكس بگیرد.
به صورتى: از خود/خودشان + فعل عكس گرفتن
Selfie is a self portrait photography
بنابراین شاید:
عكس خودنگاره
ولى خودك هم نو بودن و كوتاه بودن را دارد و هم مثل واژه سلفى فراخ است به متنهاى مختلف راحت تر گره میخورد و در عین حال «خود-سلف» را هم دارد. ~مرجان شیرازی

چون سلفی یک واژه ی (زاب ونام) هام‌ساخته و کوتاهیده ی نوازش کرده ( مانند حسنی بجای حسن) میباشد٬ بهتر است بگوییم:
خودکی khodaki
یک خودکی گرفتم
روانتر است تا گفتن : یک خودک گرفتم

~مزدک
1.0
Delkešid n. دلکشید: حوصله; دل و دماغ mood Bock; Lust - _Dehxodâ Ϣiki-En Ϣiki-De Ϣiki-De Mehrbod i Vâraste من بی می ناب زیستن نتوانم — بی باده کشید بارتن نتوانم | من بنده آن دمم که ساقی گوید — یک جام دگر بگیر و من نتوانم. خیام 1.0
Delkešidan -> delkeš k. دلکشیدن: حوصله داشتن; دل و دماغ کاری را داشتن to be in the mood Bock haben; Lust haben - _Dehxodâ Mehrbod i Vâraste من بی می ناب زیستن نتوانم — بی باده کشید بارتن نتوانم | من بنده آن دمم که ساقی گوید — یک جام دگر بگیر و من نتوانم. خیام 1.0
Nišequli z. n. نیشغولی: خرافی; وهمی; موهوم superstitious abergläubisch superstitieux Dehxodâ مهربد جان،من تنها نگر خود را گفتم همانگونه که گفتی برخی می گویند که ناب غول بود که ناب تازی به چم چهار دندان تیز جانوران است که به پارسی نیش گفته می شود که به نیش غول دگرسان یافت.

پن من هنوز پیوند دندان غول با خرافه(یاوه،افسانه و یا میتخت) در نمی یابم. زبانزدی که با واژه ی غول ساخته شده است مانند این: دندان غول را شکستن به این چم است که کار بزرگ یا شگفتی انجام دادن است که پیوند و سویش(جهتش) دریافتنی است پن آن یکی بی چمار است.در داستان اسفندیار هم مانند رستم داستان هفت خوان دارد که در خوان چهارم با زن جادوگری روبرو می شود که نام او غول است و اسفندیار او را می کشد.
شاید از اینجا بتوانیم راهی به خرافه بزنیم. همانگونه که می دانیم کار جادوگر فریب دادن است و چیزهای دروغ را راست می نماید ودر گذشته جادوگران هنگام جادوگری همیشه ابزاری در دست داشتند و شاید با داشتن نیش یا ابزاری دیگر در دست هم برای ترساندن و هم برای بهتر پذیراندنِ کارشان به کار می گرفتند و از اینجا می توانیم یک راه سمبی(نقبی)به چم آن خرافه برسیم چونکه با کلک کارها را جور دیگر نشان می داد و کس خرافه اندیش هم با تهی بودن از خرد داستان را جور دیگر می بیند.با این شمارمی توان غول در واژه نیشغولی از پارسی انگاشت.هم چنین بسیار واژگان پارسی به درون زلان تازی رفته و گاهی هم دست نخورده به خود ما برگردانده شده است.
هم چنین غول به مازندرانی به چم کَر و یا کسی که گوشش سنگین است در دشنام دادن به کسی برای نمونه بگویند «مرتیکه غول گوش» در اینجا به چم نادان به کار می رود و نادان کسی است که نمی تواند ارزیابی درستی از پیرامونش کند و زود دچار گمان و پندار می شود شاید با این چم راهی به دهی برد و به زبان دیگر آن را خرافه نامید.این چیزهایی بود که به اندیشه من رسیده بود.

~ بهمن حیدری
1.0