Pârsig | B. | Negizeš | English | Deutsch | French | P. | Rišešenâsih | Lev |
---|---|---|---|---|---|---|---|---|
•Guy | n. | گوی: کره | orb | Kugel | orbe | Dehxodâ | 0.0 | |
•Guyâ | n. | گویا: ناطق | illustrative; rational | illustrativ | illustratif; rationnel | Dehxodâ | 0.0 | |
•Guyce | n. | گویچه: گلبول | globule | Kügelchen | globule | Ϣiki-En Ϣiki-De ϢDict-Pâ _Dehxodâ | 1.0 | |
•Guyâl | n. | گویال: کره; سیاره | planet | Planet | planète | Ϣiki-En | 1.0 | |
•Guysân | z. | گویسان: کروی | globular | kugelförmig | globulaire | 0.0 | ||
•Guyešik | z. n. | گویشیک: دیالکتیک | dialectic | Dialektik | dialectique | Ϣiki-En Ϣiki-De | 1.0 | |
•Badguyi | n. | بدگویی: غیبت | defamation; gossip | Diffamierung; Klatsch | diffamation; potins | Dehxodâ | 0.0 | |
•Vâguyeš | n. | واگویش: تلفظ | pronunciation | Aussprache | prononciation | 1.0 | ||
•Guyâlin | z. | گویالین: کروی | planetary; spherical | planetarisch; sphärisch | planétaire; sphérique | 1.0 | ||
•Bâzguyi | n. | بازگویی: تکرار حرف | repeat; resay | Wiederholung | - | Dehxodâ | بازگویی ِ بازگفتهها = تکرار مکرّرات ~مهربد | 0.0 |
•Harzguyi | n. | هرزگویی: هذیان | delusion | - | - | Mazdak i Bâmdâd | 1.0 | |
•Xowšguyi | n. | خوشگویی: تمجید و تعریف | compliment | Kompliment | compliment | Bahman i Heydari | 1.0 | |
•Râstguy | راستگوی: صادق | honest | ehrlich | honnête | Dehxodâ | 0.0 | ||
•Doruqguy | n. | دروغگوی: کاذب | liar | Lügner | menteur | Dehxodâ | 0.0 | |
•Pišgoftan -> pišguy | k. | پیشگفتن: پیشگویی کردن | to make a prophecy | - | - | 1.0 | ||
•Hamdorud | n. | همدرود: دو تن که یکدیگر را درود گویند | ≈greetee | - | - | Dehxodâ | 1.0 | |
•Fužânidan -> fužân | k. | فوژانیدن: عربده زدن; بانگ بزرگ; فریاد و سر و سدای بزرگ را گویند | to yell | - | - | _Dehxodâ Ϣiki-En | 1.0 | |
•Âhinegâšt | n. | آهینگاشت: الگوی نخستین; نمونه نخستین | archetype | Urbild | archétype | Mazdak i Bâmdâd | 1.0 | |
•Fažâg | z. | فژاگ: فژاکن، فژاک (لغت نامه اسدی) شوخگن، چرک، چرکین، مردار و نکبتی را گویند. (برهان قاطع); پلشت | - | - | - | 1.0 | ||
•Bârâgâh | n. | بارآگاه: پاسخگویانه; آگاه به پیآمدهایِ کار | responsible-minded | Verantwortungsbewusst | - | 1.0 | ||
•Digafzâr | n. | دیگافزار: ادویه; چاشنی; دیگ ابزار. افزار دیگ را گویند یعنی آنچه در دیگ طعام ریزند از نخود و کشمش و بادام و مانند آن | spice; condiment | - | - | _Dehxodâ Ϣiki-En Ϣiki-En Dehxodâ | 1.0 | |
•Bol | v. piv. | بل: کثیر; بسیار | poly | - | - | Dehxodâ | از سویی پُر را اگر بتوانیم برای full و بل را برای many بگذاریم، همپوشانیها کمتر میشود. «پر» در جایگاه برواژه همیشه بهچم much و many بوده ولی در جایگاه زاب چمِ full میدهد. بنیاد بر این بُل- را که همان گونه که شما میگویید ورتشی از پر است برای پیشوند زابسازِ many = بسیار، چندین بگذاریم. ~Nader Tabasian |
0.0 |
•Vâd | واد: اصل; ایل و تبار; بنیاد | - | - | - | پسوند یا واژه ی واد = اصل، ایل و تبار، بنیاد برای نمونه: خانواده = خانه + واد+ ه = بنیاد و اصل و مردم درون یک خانه هفتواد = هفت ایل ( هپتالیان مغول) کدواده = بنای دیوار عمارت و خانه را گویند. کشواد ( نام پهلوان شاهنامه ای:) ~ (شاید) = کشانی از نژاد کشان ( کوشانی) ~مزدک |
0.0 | ||
•Zâdozây | z. n. | زادوزای: زاد و ولد | bearing | - | - | Mazdak i Bâmdâd | مانند دوخت و دوز؛ ریخت و پاش، گفت و گوی ~mm |
1.0 |
•Vâde —> Vâd | ||||||||
•Bâznây | n. | بازنای: فضای کار | leeway | Spielraum | marge de manœuvre | Mazdak i Bâmdâd | بازنا به مانند تنگنا. باز هم بازی را فرا یاد میآورد و هم از گشودگی و باز بودن راه, سخن گویاست. ~مزدک |
1.0 |
•Âšin | n. | آشین: بیضی | ellipse | Ellipse | ellipse | Dehxodâ Mehrbod i Vâraste Bahman i Heydari | آستینه(آسینه) یا آشتینه(آشینه) به چم تخم مرغ(بیضه) است.بیضه شد بیضی با گرته برداری می شود آستینی(آسینی) یا آشتینی(آشینی)./بیضی=آسینی ~بهمن حیدری چجور است این را ساده کنیم, بگوییم آشین = بیضی (زاب), آشینه = بیضی دیس (نام). تا جایکیه در دهخدا میتوان دید آشینه همان بیضه است, پس آشین میتواند بیضی باشد. مانند پوک و پوکه. ~مهربد |
1.0 |
•Dožâgâh | z. n. | دژآگاه: بی خبر; صاحب علم باطل | disinformed; misled | Disinformiert; Irregeführt | désinformé; trompé | Dehxodâ | در این کارگه مرد هشیار جوی نه دنگ و دژآگاه و بسیارگوی ~خسروانی |
1.0 |
•Camiq | n. | چمیغ: تفاوت ریز معنایی | nuance | Nuance | nuancer | Mazdak i Bâmdâd | این واژه با واژه فرانسه "نواژ" ( ابر- میغ ) همریشه است و شاید بتوان گفت: چمیغ ( چم + میغ) میغ همان ابر تیره و باران زا میباشد. هراینه این چمیغ برای نوانس در چم است ولی بگونه ی کلان هم میشود گفت: میغش نمونه: واژه ی نمایش، میغش هایی در گویش دارد، چنانکه میتوان نـَمایش، نـُمایش یا نِمایش گفت و هر سه درست بشمار میروند. ~Mazdak |
1.0 |
•Dâv | n. | داو: ادعا | claim | Anspruch | revendication | Dehxodâ | داو همان گویشی دیگر از دو ( دویدن ) است. برای نمونه بجای نوبت بازی میگفتند: حالا داو توست: = اکنون تو باید بدوی Your Run ! ، گرچه در بازی دویدن هم نباشد. داوطلب هم همین است، کسی که میخواهد داو/دو در دست او باشد. همچنین ادعا نیز با این واژه همپوشانی دارد برای انیکه کسی که چیزی را میگوید که بیرون از هنجار آروینی ( نورم تجربی) است، از رده (صف) بهنجار ها ( نورمالها) بیرون امده ( مانند یک داوطلب) و دست به دو/داو زده است: Dehkhoda: داو تمامی زدن ؛ دعوی کمال کردن . ادعای تمامی کردن : اورنگ کو؟ گلچهر کو؟ نقش وفا و مهر کو؟ حالی من اندر عاشقی داو تمامی میزنم ( ادعا به سخنی میگویند که بیرون از هنجار آروینی باشد: نمونه : ١- شلوار من مال من است: یک داو نیست چون پُرگاه همیگونه است! ٢- شلوار شما مال من است: یک داو است و من باید پایور کنم ( با کاغذ خرید و ..) که شلواری که تن شماست، از آنِ من است. ) ~مزدک |
0.0 |
•Xodaki | n. | خودکی: عکسی که کس از خود میاندازد | selfie | Selfie | selfie | Mazdak i Bâmdâd | در سلفى (واژه مورد نظر من) مهم این دو مورد است كه ١-فرد از خودش به تنهایى و یا با چند نفر دیگر ٢-عكس بگیرد. به صورتى: از خود/خودشان + فعل عكس گرفتن Selfie is a self portrait photography بنابراین شاید: عكس خودنگاره ولى خودك هم نو بودن و كوتاه بودن را دارد و هم مثل واژه سلفى فراخ است به متنهاى مختلف راحت تر گره میخورد و در عین حال «خود-سلف» را هم دارد. ~مرجان شیرازی چون سلفی یک واژه ی (زاب ونام) هامساخته و کوتاهیده ی نوازش کرده ( مانند حسنی بجای حسن) میباشد٬ بهتر است بگوییم: خودکی khodaki یک خودکی گرفتم روانتر است تا گفتن : یک خودک گرفتم ~مزدک |
1.0 |
•Zâin | z. | زایین: میلادی | gregorian | gregorianisch | grégorien | Mehrbod i Vâraste | در کردی به سال میلادی میگویند زائینی. سال ۲٠۱۷ زایینی پیشاپیش بر شما فرخنده باد. ~Armin Hopes یک ی افزوده دارد, زائین خودش میشود میلادی/تولدی. ~Mehrbod |
1.0 |
•Pardise | n. | پردیسه: پارک | park | Park | parc | Mazdak i Bâmdâd Mehrbod i Vâraste Masoumeh Hanifehzadeh | نزدیکترین برابر park کدام است, بوستان, گلستان, باغ, و یا شاید پردیس؟ بوستان = جاییکه بوی خوش و گلهای خوش بو باشند. ~مهربد بگمان من پردیس است. باغ برای کاشت درختان میوه بکار میرود. بوستان یک پهنهء طبیعی است. گلستان هم تنها گل + ستان است. پردیس یک باغ دستساز بوده که مهرازی میشده. ~Masoumeh Hanifzadeh بهتر است پردیسک یا پردیسه بگوییم که با پردیس(فردوس) همنام نشود. ~مزدک |
1.0 |
•Âšine | n. | آشینه: بیضوی | elliptical | elliptisch | elliptique | Dehxodâ Mehrbod i Vâraste Bahman i Heydari | آستینه(آسینه) یا آشتینه(آشینه) به چم تخم مرغ(بیضه) است.بیضه شد بیضی با گرته برداری می شود آستینی(آسینی) یا آشتینی(آشینی)./بیضی=آسینی ~بهمن حیدری چجور است این را ساده کنیم, بگوییم آشین = بیضی (زاب), آشینه = بیضی دیس (نام). تا جایکیه در دهخدا میتوان دید آشینه همان بیضه است, پس آشین میتواند بیضی باشد. مانند پوک و پوکه. ~مهربد |
1.0 |
•Pišgu | n. | پیشگو: نبی | oracle | Orakel | oracle | Dehxodâ | دگرسانی سروش با اوراکل این است که سروش یک هستی ایزدی و مینوی است ولی اوراکل ها آدم هایی بوده اند که مانند رمال ها و فالبین های خودمان یک پیشگویی هایی میکرده اند و هنرشان این بوده پیشگویی را جوری بکنند که همه جوره بتوان از ان برداشت نمود و همواره درست از آب در بیاید. ~Mazdak |
0.0 |
•Sahmgar | n. | سهمگر: تروریست | terrorist | - | - | MacKenzie Mehrbod i Vâraste Mazdak i Bâmdâd | بهترین برابر ترور٬ واژه ی پارسی ازیادرفته ی « سهم» است. سهم= terror سهمگین= terrible ~مزدک سهمگر بگوییم که نزدیک به سهمگین هم باشد؟ ~مهربد |
1.0 |
•Jâvar | z. n. | جاور: حال | mood | Stimmung | humeur | Ϣiki-En _Dehxodâ Dehxodâ | چنانکه اگر گویند: «چه جاور داری ؟» مراد آن باشد که چه حال داری ؟. (برهان ) | 1.0 |
•Namâjâm | n. | نماجام: تلویزیون | television | Fernsehen | télévision | Mazdak i Bâmdâd | شاید بهتر باشد بجای چسبیدن به چم واژگانی تلهویزیون٬ که امروزه دیگر همه جا از راه دور هم نیست ( مانند نشان دادن فیلم های bluray /video/dvd ) با نگرش به کارکرد و ویژگیهای برجسته ی این دستگاه٬ و برداشت از فرهنگ ایران٬ واژه ای درخور برای آن بیابیم. کاووس شاه دستگاهی شیشه ای داشت بنام جامجم یا جام جهاننما ( جام= شیشه در پهلوی و در آذری امروز)٬ که گویا دیوان برای جمشید شاه ساخته بودند و هرجای جهان را نشان میداد. مانند نماجام ~مزدک |
1.0 |
•Nemâjâm —> Namâjâm | ||||||||
•Tarâ | v. piv. | ترا: - | trans | trans | trans | دوستان جدا از جستار پیك، آیا ما در خود پارسى كنونى، هیچ پیشوند دیگرى نداریم كه گویاتر از "ترا" باشد. با این كه ده ها واژه با این پیشوند ساخته شده ولى براى من هنوز نمیتونه دریافت پذیر باشه. اگر شاینده هست یك پیك ویژه درباره ى "ترا" بگذارید. پیشاپیش با سپاس ~Amir Hosein Sarboland ترا را همان ≈از میان میتوانید در یاد بدارید. ترادیدن = از میان دیدن ترانما = از میان پیدا تراگذشتن = از میان چیزی گذشتن ~Mehrbod |
0.0 | |
•Pardisak —> Pardise | ||||||||
•Kistâ | n. | کیستا: شخصیت | character | Charakter | caractère | Mazdak i Bâmdâd | من برای واژه ی شخصیت بسیار اندیشیدم و یک فراورده ی این اندیشه، واژه ی کیستا بود. ( به آهنگ چیستا) برای نمونه، از واژه ی چه-> چیست-> چیستان درست شده که یک نامواژه است = معما. پس از کی ( who ) نیز میتوان واژه ساخت. در پارسی میگویند یارو برای خودش کسی است، آدم بی شخصییت یا ناکس است یا کسی نیست ! پس کس یا کی در پیوند با فرایافت شخصیت اند. فزون بر این، دیریست که واژه ی کیستی را برای هویت داریم. شخصیت در چم دیگر خود که به رفتار برمیگردد، میتواند با واژه ی منش، منشنمدی ( بی منشی) برآورده شود. ~مزدک |
1.0 |
•Nodâd | n. | نوداد: خبر | news | Nachrichten | nouvelles | _Dehxodâ Ϣiki-En Ϣiki-Pâ | در پارسی گویشِ "فرارود"، نوداد برای خبر و نودادها برای اخبار بکار می رود. ~مهربد | 1.0 |
•Meyn | b. | مین: بین | middle | Mitte | milieu | در دژپول، به «بِین» (عربی) میگویند «مِین» که به گمان همان «میان» است با کمی گویش خوزی. بهجای بین، مابین و فیمابین، همواره «میان» فارسی پیشنهاده شده، اما در جاهایی که وزن و آهنگ یکسان با «بین» نیاز است، (در چکامهها و مَتَلها) ، «مِیْن» meyn جایگزین بهتریست. ~Armin Hopes |
1.0 | |
•Minudidan -> minubin | k. | مینودیدن: مدیتاسیون کردن | to meditate | meditieren | - | Ϣiki-En Ϣiki-De Mazdak i Bâmdâd | در زبان پهلوی به کسی که در خلسه میرفت و مدیتاسیون داشت میگفتند minog-win = مینوبین = having spiritual insight .(برگ ۵۵ فرهنگ فشرده ی پهلوی، از مکنزی) پس دور نیست که به مدیتاسیون بگوییم مینوبینش، مینوبینی ~Mazdak | 1.0 |
•Delkešid | n. | دلکشید: حوصله; دل و دماغ | mood | Bock; Lust | - | _Dehxodâ Ϣiki-En Ϣiki-De Ϣiki-De Mehrbod i Vâraste | من بی می ناب زیستن نتوانم — بی باده کشید بارتن نتوانم | من بنده آن دمم که ساقی گوید — یک جام دگر بگیر و من نتوانم. خیام | 1.0 |
•Šastâr | n. | شستار: اسلحه | weapon | Waffe | - | Ϣiki-En _Dehxodâ vedabase.net | در میان پارسیان هند و پیروان آذرکیوان که برخی واژه های کهن پارسی را از فراموشی هزاره ها بوخته اند٬ به سلاح٬ شستار یا شستره سهاسترا =شِاپُن گفته میشود و آن سلاحی است که در دست گرفته میشود. به سلاح ساز هم میگویند شستارکار. من این واژه را از آنها فراگرفتم گمان من این است که شاید این واژه با انگشت شست در پیوند باشد چون روی دستی بودن این اسلحه پافشاری میشود. ~مزدک |
1.0 |
•Yâštan -> yâr | k. | یاشتن: یاری کردن; کمک کردن; همراهی کردن; اعانت; امداد | to help; to assist | hilfen | - | Mehrbod i Vâraste | بجای یاری کردن میتوانیم یاشتن —> یار بگوییم. مرا بیار (مرا یاری کن) /(?:)/ مرا مییاشت (مرا یاری میکرد). | 1.0 |
•Pišguy —> Pišgu | ||||||||
•Došvârgozar | دشوارگذر: صعب العبور | impassable | unpassierbar | infranchissable | افغانان به صعب العبور میگویند «دشوارگذر». ~Mehrbod |
1.0 | ||
•Lutidan -> lut | k. | لوتیدن: لواط کردن | to somoize | sodomisieren | - | Mazdak i Bâmdâd | ما در پیروی از نام حضرت لوط میتوانیم بگوییم لوطیدن در عربی هم از همین گرفته اند= لواط ~Mazdak |
1.0 |
•Hamaknun | b. | هماکنون: در حال حاضر | already | schon | déjà | این چیزیکه شما میگویید هماکنون نیز ساخته شده است. ~Mehrbod |
1.0 | |
•Tanatdorost | n. | تنتدرست: | - | Gesundheit | - | Mehrbod i Vâraste | دستت درست که میگوییم, چرا تنت درست نه؟ ~مهربد | 1.0 |
•Hutâd | n. | هوتاد: کیفیت | quality | Qualität | qualité | Ϣiki-En Mazdak i Bâmdâd | واژه ی کوالیته از ریشه کوا است که ل از برای آوایی بودن پایان کوا بجای میانوند روان سازی گویش بدان چسبیده + ایته = تات و کوا که به چم تراز خوبی است که همان «خوب» یا «هو» در پارسی است. ...براین پایه، خوبیّت خودش به چم کوالیته است. در پارسی درست میشود هوبیداد، یا ساده تر هوداد. و کوالیتاتیو میشود هودادین (خوبیّتی) ~مزدک |
1.0 |
•Tapâhang | n. | تپآهنگ: ریتم; وزن; آهنگ موزون | rhythm | Rhythmus | rythme | Mazdak i Bâmdâd | ریتم (ضرب..) با گونه ای تپش نیز میتواند نمایانده شود و من با نمونه برداری از دوستمان که سنگآهنگ را پیش نهاد میگویم تپاهنگ . چود تپ تپ یا تاپ تاپ هم یک جور ضربه را بیاد میاورد. | 1.0 |
•Vandnegâr | n. | وندنگار: گراف | graph | Graph | - | Mazdak i Bâmdâd | وند همان بند و از بستن میاید و اندام یا پیوند ارگانیک را میرساند. برای نمونه در نام تیره های ایرانی، مانند کارن-وند، ( مانند مازیار کارن-وند) یا هم اکنون در نام خاندان های لر و کرد و .. مانند پولادوند و اینها دیده میشود. در واژه های پسوند و پیشوند همان عضو هایی از واژه را میرساند که در پس یا پیش میایند. در نگره گردآیه ها ( مجموعه ها) هم فرایافتی بنام عضو یا همان وند/هموند را داریم و از آنجایی که گراف از پیوند میان هموند های یک گردایه سخن میگوید، میتوان آنرا نگاره ی ویژه ای که گویای وابستگی این وندهاست دانست و کوتاه سخن، بدان وندنگاره گفت. ~مزدک |
1.0 |
•Tâdrud | تادرود: خداحافظ | bye | tschüß | - | Mehrbod i Vâraste | از آنجاییکه بدرود همان وداع (≠ خداحافظی) باشد و نیز چون گاه برای نشان دادن گذرایی آن میگویند «تا درودی دیگر بدرود», میتوان این را کوتاهیدهیِ «تا درودی دیگر» انگاشته و «تادرود» را در کنار «خدانگهدار» داشت. ~Mehrbod |
1.0 | |
•Delkešidan -> delkeš | k. | دلکشیدن: حوصله داشتن; دل و دماغ کاری را داشتن | to be in the mood | Bock haben; Lust haben | - | _Dehxodâ Mehrbod i Vâraste | من بی می ناب زیستن نتوانم — بی باده کشید بارتن نتوانم | من بنده آن دمم که ساقی گوید — یک جام دگر بگیر و من نتوانم. خیام | 1.0 |
•Dâyeze | n. | دایزه: خاله | aunt | Tante | tante | Dehxodâ | دایی و دایزه. در اصفهان به خاله میگویند دایزه. فکر کنم اگر دایی پارسی باشد, دایزه جایگزین درخوری برای خاله باشد. ~Elham Kondori |
1.0 |
•Nežuhestan -> nežuh | k. | نژوهستن: استخبار کردن | to gather intelligence | - | - | Mazdak i Bâmdâd | تنها با شنیدن/شنود نمیشه کار کرد٬ دیدن پنهانی هم درینکار اندرست. بجای پژوهش میشه از کاوش سود جست: نهانکافتن--> نهانکاو-> نهانکاوش میتوان از پیشوند نِـِ که در نهان و نشیب و .. داریم و چم پایین و «زیرزیرکی» میدهد بجای نهان سود جسته و بگوییم: نیژوهش بجای پد ژوستن٬ نی ژوستن ژوستن≈جُستن ژوهش= جویش ~Mazdak |
1.0 |